یکی دو روز پیش یکی از فامیلامون اومده بود خونه مون. من داشتم یه چیزی مینوشتم وقتی اون وارد اتاق شد. ازم پرسید: هنوز هم راجع به خودت مینویسی؟ گفتم: آره گهگاه.
گفت: می خوام نظرت رو راجع به من بنویسی و بهم بدی. میخوام بدونم نظرت راجع به من چیه.
و جواب اون هم به سئوال همیشگی « چطور مگه؟ » من، جواب همیشگی « همین جوری » بود. یهو احساس کردم دلش تنگه (آخه قوای حسی من خیلی قویه، مثل مارمولک!).اون از این آدمها نبود که همچین چیزهایی از کسی بخواد. شاید احتیاج داشت که با خوندن اون نوشته ای که من بهش میدم احساس کنه مورد توجه کسی واقع شده ( و بهتره بگم کسانی، چون من کم کسی نیستم!) ولی چرا اون دچار این احساس ضعف توجه! شده بود؟ چون این بار ۴۵۷۳ (بدون ذکر گلهای زده و خورده!) بود که با شوهرش دعواش میشد. کسی که احتمالا! باید مهمترین منبع تامین این توجه برای اون می بود. جالب اینکه شوهرش هم تقریبا نیم ساعت بعد از اون همین درخواست رو از من کرد. و این تقریبا همون درخواستی بود که من یک هفته پیش از یکی از رفیقام کردم! در واقع همون سئوالی که رفیقم ...
بابادرست نظر بده